دیگر این پنجره بگشای که من
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهیست که در خانه ی همسایهی من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهیست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
ماندهام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که میاید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسه ی مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ
***
پشت این پنجره بیدار و خموش
ماندهام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که میاید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسه ی مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ
با سلام بسیار عالی بود .برگشتم به سالهای دهه ۷۰