دانلود آهنگ جدید وحید موسویان رز مشکی
متن آهنگ رز مشکی
بر نگشتم که ببینم دم آخر گفتم
می روم پشت سرم آب بریز برگردم
با سکوتی که شبیه سور اصرافیل است
نفسم رفت ولی با هوس ات سر کردم
دم رفتن هوس آلوده ترین من بودم
از عطش پر شده بودم که نگاهی بکنی
در شعاع نفس ات پا به زمین می چسبید
خواستی رابطه را وقف تباهی بکنی
خواستی پس بکشی پا و دلت راضی بود
اشک در سنگر چشمان تو خشکش زده بود

**
پای من هم دم آخر به خودش می لرزید
و سکوت تو که در بدرقه ام آمده بود
غربت فاصله از آن طرف پنجره ها
منتظر بودو به ریش دل من می خندید
من به امید تو تا لحظه ی آخر اما
آب در کاسه ی مرداب دلت می گندید
در من آشوب به صد حالت ممکن پر بود
دود در سینه ی سودازده ام جاری بود
آتش معرکه هم داشت مرا می سوزاند
آخرین ضربه ی این رابطه بد کاری بود

**
مثل مرغی که سرش را بکنی در بازار
گوشه ای جان بدهد خون بجهد از بدنش
عابران هم به تماشا بنشینند فقط
پر و بالش بشود لحظه ی آخر کفنش
مثل مرغی که سرش را بکنی قلبم داشت
وسط سینه ی طوفانی من جان می داد
جان در احوال پریشان تنم می ماسید
جسم من جان مرا هدیه به تهران می داد
گل سرخ لب تو گمشده بر صورت تو
بدنت حالتی از یک رز مشکی را داشت
صدق الله لبت خاتمه ی هر چه که بود

**
عشق در خاک دلم بذر پریشانی کاشت
رز مشکی به تن اش خار مغیلان کم نیست
احتمالا خالق هستی من زن باشد
سینه ای را متصور شو که در مرکز آن
جای قلب و ضربانش سنگ آهن باشد
خالقی را که ببیند چه به روزت آمد
بنشیند به تماشا و دمی هم نزند
بتواند نکند تا که توان ات برود
برود از بدن ات جانو دمی هم ندمد
مانده بودم چه کنم این هم تنهایی را
بعد ازین فاصله را – حسرت زندانی را
بی تو تخریب شدن در به دری هایم را
بی تو سگ پرسه زدن کوچه ی بارانی را
مانده بودم که بمانم به دلم وا بدهم
یا که پا پس بکشم سینه به دریا بدهم
ریسک در فلسفه ی بودن من بود ولی
کاش می شد نروم جا بزنی پا ندهم
کاش می شد که در این لحظه ی بد رخ بدهی
وحشیه رابطه را با بدن ات رام کنی
کاش می شد من و تو باز به هم برگردیم
کاش می شد که مرا در قفس آرام کنی
کاشکی آن رز مشکی به سخن آمده بود

**
کاشکی این چمدان دست مرا ول می کرد
دست تو صورت تو حالت سرد تن تو
داشت بی وقفه تو را حضرت قاتل می کرد
در دلم بارقه ای بود که سر پا بودم
چون به اعجاز دلو عشق خود ایمان دارم
وسط برزخ بودن به خودم شک کردم
مرده بودم یا هنوزم به تنم جان دارم؟
من به پاهای خودم می روم این شوخی نیست
گرچه ماندن وسط خاطره غمناک تر است
می روم تا نکند مرتکب ما بشویم
ما شدن لیک محال است خطرناک تر است
گر چه بی مقصد مو راه دراز است ولی
بهتر از ماندن و در جا زدن اجباری است
آخرین فرض جهان معجزه هم رخ بدهد
عشق ما شایعه ای مسخره و تکراری است
کفتر قیچیه دل خوش به شب و تنهایی
رم کن از سئله که لیلی زن کفترباز است
قوش بازی کنو از شهر غم انگیز برو
جای هرزی که در آنی قفسی طناز است
خوره ی فکر تو از ریشه مرا میخوردو
بغض هایی که نکردی به درک می برتم
چمدان دست مرا می کشدو می گوید
نروی می برمت ! می رومو می برتم
ساعتی بعد منو یک چمدان در دستم
در خیابان بلندی که مرا می بلعید
این برآشفتگی و حسرت و دلواپسی ام
سرطان بودو به من در همه حالت خندید
سر سپردم به خیابان و هزاران افسوس
از تن پرسه زن خسته رد پا مانده

**
ناخدا در وسط عرشه نمی فهمد که
زخم لنگر وسط سینه ی دریا مانده
بین بد بودن و بدتر شدنم یک تر بود
تر بی رحم بی چشمان خودم وا می شد
بهمن فاصله ها بود که غوغا می کرد
بین شهریور و مرداد دلم جا می شد
زندگی فاجعه ای بود که هی رخ می داد
همه از مرگ فراری و من از زندگی ام
تیغ در پنبه ی ماندن هوس کشتن داشت
من پدر جد پسر خوانده ی بازندگی ام
من پلیکان پدر مرده که در منقارم
بغض دلتنگیه دریا به دلش چنگ نزد
شیشه ی پنجره ای وسوسه انگیز اما
پسر تخس خیابان به دلش سنگ نزد
من ترک خورده ترین فصل بیابان بودم
مسخ رویای تو بودم که هلاکم کردی
تشنه لب آمده بودم بلکه سیراب شوم
در بیابان خودم کشتی و خاکم کردی
هی قدم پشت قدم خورد شدم ریز شدم
بغض کردم وسط کوچه غم انگیز شدم
در فرآیند گسستن به خودم لرزیدم
از دو صد اشک پدر سوخته لبریز شدم
بی هدف پرسه زدم دود شدم تار شدم
از خودم از همه از جامعه بیزار شدم
خر خر آخر یک رابطه را خوابیدم
ناگهان در قفس حادثه بیدار شدم
هی دویدم نرسیدم به جهان وا دادم
از بلندای خودم روی زمین افتادم
روی خمپاره ی خنثی نشده غلطیدم
در شب حس نیاز بدنم وا دادم

**
مثل بم – زلزله با خاک یکی کرد مرا
من زمینی که به خود – خط گسل می دیدم
تو ندیدی چه به روز و شبم آمد که فقط
مثل زنبور فلج خواب عسل می دیدم
در سرم همهمه ی شعر تماشایی بود
در دلم کشمکش فاجعه غوغا می کرد
خالیه جای تو این سینه ی آتش زده را
پیش چشمان جهان داشت هویدا می کرد
زوزه ی گرگ بیابانی و داغم زده ای
سرزمین بدن تو وطنم نیست عزیز
عشق من از دهن افتاده که باید بروم
آتش معرکه را بر سر این شهر نریز
قدرتی نیست به پاهای قلم کرده که با
قدمی از من و احوال دلم دور شوم
کاش قلاده به گردن زده بودم که کسی
بکشد محکمو مجبور شوم کور شوم !
هق هق مرد فقط شرم زمین است عزیز
جان من ! کوه تلو خوردن خود را دارد
لرزه افتادنه این سلسله بی شک باید
آسمان را به تلاطم به جنون وادارد
شیر زخمی خطرش بیشتر از شمشیر است

**
وای از آن روز کسی فکر خیانت بکند
مرد و نامرد در این شهر ندارد فرقی
منتظر باش که این شیر قیامت بکند
مار اگر کینه بگیرد به دلش بد بختی
شک نکن نیمه شبی دور گلو خواهد بود
آنچنان تحت فشار بدنش خورد شوی
تا بفهمی که بریدن تا چه حد راحت بود
وای از آن روز که در چشم چپ اقیانوس
بغضه دلتنگی دریاچه پدیدار شود
ناخدا و ملوان و همه ی کشتی ها
طعمه ی موج پریشان و تن دار شود
قله ی خواب دماوند مو بیداریه من
حاصلش ترک جهان است به پاهای خودت
تا هلاکت نکنم باز نخواهم خوابید
این به جبران سکوت بد لب های خودت
لحظه ای را متصور شو یک جغد سفید
بال و پر باز کند خانه خرابت بکند
شمع مجلس شده ای ای رز مشکی برخیز
نکند داغ دل آشوب من آبت بکند !
وای اگر رد بدهم مرز خودآگاهی را
بدرم صورت هر آدم بی سیرت را
جان به تاراج بگیرم و تو هم خیس کنی
جامه را – پاره کنی سر زده تصویرت را
ناگهان یک قدم از خویش جلوتر رفتم
جیغ ترمز به ملاقات خیابان آمد
چمدان دست مرا پس زد و بر خاک افتاد

**
نیمه شب از دل خانه صوت قرآن آمد
برزخ سرد خیابان که در آغوش کشید
بدنم را به خودم آمدمو فهمیدم
آخر قصه غم انگیز تر از آغاز است
روح در مسخ تنم بود که می ترسیدم
تکیه بر منطق بی منطق دنیا زده ایم
تا زمین خوردن مان راه فقط یک قدم است
کاوش فلسفه ی بودنمان مسخره بود
عشق یک فرضیه در فرضیه های عدم است

آخرین آثار وحید موسویان