پرده ی روشن دل بست و خيالات نمود
پرده ی روشن دل بسته و خيالات نمود
آنکه بي باده کند جان مرا مست کجاست
وآنکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست
وآنکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وآنکه ما را غمش از جاي ببردست کجاست
وآنکه ما را غمش از جاي ببردست کجاست
***
جان جانست و گر جاي ندارد چه عجب
جان جانست و گر جاي ندارد چه عجب
اين که جا مي طلبد در تن ما هست کجاست
اين که جا مي طلبد در تن ما هست کجاست